خودمم باورم نمیشه سرجمع دو ساعت خوابیدم...!
شبگرد کوچولو و خرسنیمه شبه یا دم دمای صبح؟! آفتاب بیرون نزده و ذهن من باز هم به جونم افتاده «حتی اگه من همقسم دوتاتونم که باشم بازم شما خانواده اید» ...
شبگرد کوچولو و خرسباور کنید اینکه بدونید باید هم کیک درست کنید و اینا و دو تا متن طولانی برای تکلیف اصلا چیز جالی نیست!
منابع کتابخوان آبان ماهبالاخره بعد مدتها اومدم و تا اونجایی ک میتونستم به دوستام سر زدم... ببخشید اگه کسی جا مونده... و لطفا بیاید و کامنت برام بذارید که زودی سر بزنم...
تدوین طرح جدید برای ریشه کنی کوله بری در مرزهاآتشم... دردانه ام... تمامش یک شوخی بود... وجودیت تو... شوخیای که حتی مادرت طرحش را نریخته بود اما خواه ناخواه جزیی از نقشه شد... با این همه دوستش داشتم... حسش را... تظاهر کردن به موجودیتت را... خنده دار است اما تنها در ذهنم تو نقش بستی... یک نقشه و شوخی بود اما نه خواهرت، بلکم تو در ذهنم زنده شدی و در خیالم تو را میدیدم... حسش عجیب بود... حس اینکه نامت را آتش نه، بلکم امید بگذارند... حس اینکه خودم نه، بلکم دیگری قد کشیدنت را ببیند... حس تلاش برای اینکه گناه من را خطای من را به پای تو ننویسند... با اینکه نقشه ازآن من نبود اما سوالش را دوست داشتم... برای آن لحظه دلم خواست که بدانم اگر خطا بروم چه میشود؟! اگر اشتباهی مرتکب شوم ، اگر با گناهم تویی به وجود بیایی چه کسی حامیام میشود؟! اگر تو را بخواهم چه میکنند؟! اصلا میگذارند تویی بمانی؟! یا منی بمانم؟!
آتشم... شاهزاده کوچکم... گاهی در خیال میگویمای کاش خطا کنم و حتی به گناه تویی وجود داشته باشی... مسخره است نه؟! اما معشوق نمیخواهم... تنها خواهان توام... احساس میکنم تویی که نامت اینچنین قدرتمند است میتوانی بدیها را بسوزانی و چلچراغ زندگی ام باشی... اما باید واقع بین باشم... اگر گناه کنم به پای تو هم نوشته میشود... اصلا به خواست من نیست که جانم را میستانند... نه اینکه جانم ارزشی داشته باشد، نه، بلکم تو در منی و جان من یعنی موجودیت تو... تو را نیست میکنند... کسی حامیام نمیشود... نمیشود با تو به خانه گلینمان برویم و در آنجا تنها با عشق در آغوشم باشی... نمیشود از عالم و آدم جدا شویم و آرام باشیم... اصلا جان دلم صبر کن، اینها هم هیچ... اصلا آمدیم و حامیام شدند... آخر با این افکار مالیخوریایی و روحی که مجنونی اش به جسمش هم آسیب میرساند چگونه میتوانم ۹ ماه تو را در درونم بپرورانم و خودم بیاختیار با فشارهای روانی نیستت نکنم؟! حتی اگر ماندی و چشم گشودی و در آغوشم از شیره جانم چشیدی و برای صلاحت به دیگری نسپاردمت، چگونه میتوانم با این روان بیمار بزرگت کنم؟! چگونه میتوانم به تو ، مادری مجنون را تحمیل کنم؟!
اما اگر باشی... میتوانی بشوی کسی که دوستم دارد... دوستش دارم... بشوی عشق... آری خودخواهم و تو را برای خود میخواهم... حقم نیست که تو را... فرشته کوچک را داشته باشم...
شاید اصلا حتی رویای داشتنت هم اشتباه است... شاید از بیخ و بن خیال لمس گرمای دستانت و گونه سرخت اشتباه است...
آیرای من... شاهدختم... کلماتم تکراریست و حرفهایم تکرار مکررات اما من هنوز هم هراسانم از آمدنت و مشتاقم به دیدنت...
نباید تو را برای خود بخواهم... نباید خودخواه باشم و تو را امیدی برای خود و روشناییای در تاریکیها ببینم...
پرنسس کوچکم... نیامدهای و با وجود این همه فاصله ما دو از یکدیگر در وحشت به سر میبرم... میترسم از اینکه مادری شبیه به مادرم شوم... میترسم که مبادا از مادرت فراری باشی... میترسم به جای دوست و مادر ، برایت یک زندانبان باشم... میترسم روزی برای فرار از من به رابطهای اشتباهی دچار شوی... میترسم آنقدر حواسم به خوراک و پوشاکت باشد که زندگی کردن را یادت ندهم... میترسم که خندیدن و شاد زیستنت را فراموش کنم... آخر وظایفم زیاد است... مسئولیتش بسیار... باید به تو یاد دهم ازدواج یکی از هزاران هزار روشهای زندگیست... باید یادت بدهم که تو خودت باید زندگی ات را بسازی و کسی نمیآید تا زندگی ات را درست کند زیبا کند... شاد و رویایی کند... منتظر شاهزادهای با اسب سفید نباش، تو خودت ملکه ای... دخترم تو خودت به تنهایی میتوانی یک کشور را اداره کنی... باید مستقل باشی... جانکم اگر دوست نداری، لازم نیست درس بخوانی... اصلا نیازی نیست راهی که همگان رفته اند را بروی... تو خودت هستی وجوده خودت نیازی به تظاهر نیست، اصلا دخت مه رویم تو بشو همان ماهی خاطی... بشو همان ماهیای که خلاف جهت اقیانوس شنا میکند... سخت است خوب میدانم اما به دنبال هدف و روشنایی خودت باش به دنبال لبخند و رضایت خودت باش... قرار نیست نداشتههای من را دنبال کنی و به دست آوری، به دنبال علایق خودت باش... تو مجبور به برآورده کردن آرزوهای من نیستی... روزی هزار بار باید برایت تکرار کنم که تو زیبا ترینی... تو قوی ترینی... تو باهوش ترینی... تو بهترینی... میدانی جگرگوشه ام؟! باید پر و بال پروازت را پروش دهم... باید بی هیچ ترسی از حرف مردم بخندی... من باید پشت و پناهت باشم... باید نزدیکترین دوستت باشم... باید آنقدر اعتماد میانمان باشد که مشکلاتت را اولین نفر به من بگویی... میدانی جانم؟! از همینهاست که میترسم... از همین وظایف به ظاهر ساده میترسم... از اینکه نتوانم مراقبت باشم میترسم... آنقدر میترسم که گاهی میگویم شاید بهتر است هرگز نیایی...
امشب میخواستم بیام و قصه شبها رو بذارم بعد هم به تک تکتون که این مدت کم کاری کردم و سر نزدم و بعضیا سر زدم و فقط خواننده خاموش بودم سر بزنم و کامنت بذارم...
من مجموعه ای از دانستنی ندانستنی...سوم بود ، همراه مامان و خاله بودیم که من دوباره کتابفروشی دیدم... اصلا دست خودم نیست دلم میخواد دست پر برگردم... خلاصه که دو تا کتاب «نیمه تاریک وجود» و «زبان بدن» رو گرفتم, حالا مامان میگفت قبلیا که گرفتی خوندی؟! یه اعتراف کلی کتاب نخونده فقط تو کتابخونه ریختم! ولی کلا از کتاب فروشی و لوازم التحریری خوشم میاد...
میدونم نیستم :( اما میامتعداد صفحات : 2