loading...

нαм∂αм

دُختــَــرِ مـــ🌙ـــآه

بازدید : 190
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 10:37

بازدید : 389
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 10:37

فقط یکبار... فقط یکبار طرف من باش... فقط یکبار مقابل بی منطقی‌هاش وایسا و پشت دخترت باش... کسی نمیشه‌‌‌ای وایییی چرا طرف دخترتو گرفتی... قول میدم که کسی نگه‌‌‌ای ای باید همیشه دخترت یکه و تنها باشه چرا پناهش شدی... :))))...! قول میدم نگن!!!

دیدار نامحسوس و غیرمنتظره
بازدید : 211
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 18:38

بازدید : 196
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 2:37

+ کلاس مجازی و حضوری فرق آنچنانی نداره! تو هر دوش چشمت به ساعته که ببینی کی باید بگی استاد خسته نباشید و الفرار!

از معایب دختر بودن
بازدید : 522
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 2:37

بازدید : 232
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 2:37

خيلي درد‌هاي زنان را ما مردها تاب نمي آوريم...
دردِ انتظار کشيدنشان را...
دردِ معلق ماندنشان را...
دردِ دوست داشتن‌هاي يک طرفه شان را...
دردِ حسادت‌هاي شيرين شان را...
حتي دردِ آن يک هفته ي لعنتي شان را...
خيلي درد‌ها را بايد زن باشي براي تاب آوردن...

درس نمیخونه درس داره!
برچسب ها
بازدید : 298
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 6:37

یکی از دوستم من و یکی دیگه از دوستای مشترکمونو دعوت کرده خونشون... اول گفت بریم کافه گفتم خب کرونا هست و من چیزی بیرون نمیخورم!😬اونم گفت خب طبقه بالا رو خالی میکنم بیاید خونمون... میدونم اونام خیلی رعایت میکنن اما خب خانواده نگران این موج سوم کروناعن و علل خصوص بخاطر فندق... هنوز هیچ ججوابی بهشون ندادم... نگفتم میام یا نمیام... یعنی به عبارت بهتر حتی به مامان بابا هم نگفتم... میدونم همینجوری قبول نمیکنن و باید بحث کنیم تا راضیشون کنم که کرونا نمیگیرم!!! اما راستش... من حوصله حرف زدن هم ندارم چه برسه به بحث کردن... اگه واقعا یکم حوصله بحث و کلا عرضه بحثی که نتیجه بده و تهش به خستم کردی و خوابم میاد و کار دارم و از اینجور حرفا ختم نشه داشتم، الان ۷ ماه و ۱۹ روز نگذشته بود...!!!

اندیشه قران ادیان اقوام طایفهای امت اخر زمان عرفان امام زمان غیاثوندان
بازدید : 336
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 6:37

بازدید : 229
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 6:37

صبح با سردرد بلند شدم و برای اینکه کمی‌رو مود بیام بابا بردم پیاده روی، برگشتیم و تا یک اینا دوباره خوابیدم، بعد از اینکه بیدار شدم چقدر بی حال بودم، چشم‌هامم خسته بود، من کل حالت‌هام توی چشم‌هام انعکاس پیدا میکنه... کلی تلاش الکی برای کمی‌رمق به جسمم و برق به چشم‌هام... اونقدرا فایده نداشت... تهش هم کتابمو برداشتم و روی تخت دراز کش شروع کردم به خوندن... تنها چیزی که قبل اینکه هوشم ببره یادمه که فندق وسایلمو از جلوم برداشت... و وقتی از خواب بیدار شدم دیدم خودکارا رو تو جامدادی گذاشته و کتابمم روی کتابهای این ترمم... آخه من فداش نشم؟! درسته خیلی غذیتم میکنه اما خب مختص سنشه دیگ... موقع خواب هم پلنگ صورتی گذاشته بود و صدای خنده‌هاش... با خنده‌هاش میخندیدم و دنیام برای چند لحظه هم که شده رنگی میشد...

گاهی وقتا با هر کسی میتونی کنار بیای بجز خودت!!!

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی