+ به طور عجیبی دلم میخواد چند روز از عالم و آدم دور شم...
اشک های بی قرار ( پارت دوم )اصلا اینقده خوبه!!! تا میام نق نق کنم و غر بزنم ، یه جوری میبینم همه یه طرف دیگن که خودمم حقو به دیگری میدم و کلا همه چی منتفی میشه میشینیم گل میگیم گل میشنویم😐❤️
اشک های بی قرار ( پارت دوم )خوب نبودم... پریشونی افتاده بود به جونم و داشت از ریشه نابودم میکرد... علاوه بر حاله بد خودم ، عزیزمم درد من به پوست و استخونش رسیده بود... برعکس همیشه حتی ذرهای حتی لحظهای نتونست آرومم کنه... گفتی بنویس... میدونی نوشتن پریشونیهامو میشوره... اما نمیشد... تو وجودم تو تا آدم بود... یه آدمیکه میگفت نگاه کن روحت ، روانت چقدر زخم خورده است ؛ به درک که جسمت داره تحلیل میره ، حداقل اون درد بکشه تا منو کمتر حس کنی... و طرف دیگه ، من حق نداشتم کسی دیگه رو آزار بدم... حق نداشتم خودم از درون بسوزم و دیگری رو به سردرد دچار کنم... حق نداشتم هر چی تو وجودمه رو بیرون بریزم و دیگری هم فریاد معدش بلند شه... من باید آروم میشدم... باید آروم میشدم تا به عزیزم دردی رو تحمیل نکنم... اما نمیتونستم بنویسم... دستم به قلم نمیرفت... ذهنم خالی تر از هر خالی بود و خسته تر از اون بودم که بعد از مدتها در به در دنبال تشبیه و استعارههام باشم... با تمام اینها باید آروم میشدم باید حداقل تمام تلاشمو برای آروم کردن خودم نه برای خودم بلکم برای عزیزم میکردم... قرصها اثر نداشتن... حالم خرابتر از این بود که چند تا ماده شیمیایی بتونه روح رو بخ موتمو احیا کنه... دستمو به قلمبردم اما به جای کلمات نقش کشید روی کاغذ... شاید باید نقاشی کردنو توی لیست چیزهایی که حالمو خوب میکنه بنویسم... شروع کردم به درست کردن پلنر و بولت ژورنال آبان ماه... چیزی که وقت سرگرمم کنه و در عین حال میدونستم یک روز به آبان مونده و این باعث میشد بیشتر ذهنم مشغول به نقاشیها و خطهای کج و ماوجم بشه... هر جور شد خندیدم... خنجرو تو سینم کردم و لبخند زدم... و باز هم آخر شب و من و ماه و حقایق... روان بیمارم باید درمان شه ، نمیشه تا ابد باند پیچیش کرد و انتظار داشت خفه خون بگیره...
آغاز امامت امام زمان (عج) مبارک باد+ مثلا میخواستم ۲ بخوابم الان ساعت ۳ عه😐
نایتکور I tried to scream « ساخت خودم ^.^ »+ تا صبح بیشتر از سه بار بیدار شدم... واقعا نمیدونم چرا؟!
نایتکور I tried to scream « ساخت خودم ^.^ »مهر سکوت به لبام میزنم و نقابی خندون به چهره...
دویست و بیست و نه 229دوستتون دارم... نمیتونم از دوست داشتنتون با تمام اذیتها دست بکشم... اما نمیبخشم... نمیتونم ببخشم... حتی برای آرامش خودمم نمیتونم بگذرم و ببخشم...
میدونی چه حال بدیه؟!آسمون...
دیدار نامحسوس و غیرمنتظرهتعداد صفحات : 2