loading...

нαм∂αм

دُختــَــرِ مـــ🌙ـــآه

بازدید : 571
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 23:37

بازدید : 434
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 23:37

اگر به جای شخصیت دوست داشتنی فیلم مورد علاقه ام بودم چه میکردم؟! راستش سوال سختیست برای کسی که تصمیم گیری برایش دشوار ترین کار است... حال ذهنم به تب و تاب افتاده که انتخاب کن... و از آن طرف من دیگری که گوش‌هایش سنگین است و از کهولت سن به آلزایمر دچار شده است فریاد میزند "چه؟ چه چیز را انتخاب کند؟" دوباره به او میگویم فیلم یا سریال یا اصلاکارتون... میگویند "وا مگر اصلا من چیزی دیده ام؟!"... از آن طرف منِ دیگری نطق میکند که "مورد علاقه؟ کدام مورد علاقه اصلا مگر تو به چیزی علاقه مندی؟" و من با خودم میگویم که خب هرگز به چیزی آنقدر علاقه نداشته ام که حتی دوبار آن را ببینمش... من از تکرار بیزارم... از روتین شدن برنامه‌هایم نفرت دارم... هرگز یکم دو نمیشود... حالا هرگز هم نه شاید بهتر باشد بگویم دویم ، سه نمیشود!

در حالِ رقصِ دائم، با گریه ی مداوم!
بازدید : 386
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:38

بازدید : 447
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:38

پرواز... راستش را بگویم پری بودن از رویاهایم است... بال پرواز گشودن آرزوی تحقق نارسیدنی ام است... آخر میدانی؟ پرواز یعنی آزادی... پرواز یعنی بی نیازی به بقیه موجودات... پرواز امید زندگی من است اما "پرکشیدن مجال میخواهد... آسمان زلال میخواهد... اشتیاق پرنده کافی نیست... چونکه پرواز بال میخواهد..." انسانم و بال پروازی ندارم اما در خیالم هم ، بال پروازم را شکسته اند و با بال شکسته در قفس محبوسم آخر پرنده در اشک و خون هم که باشد باز هم میپرد حتی اگر سقوط کند... من آزادی میخواهم... دوست دارم رها باشم! همچون پروانه‌های آبی و صورتی یک گلستان... میان گلها پرسه بزنم و از عطر یاس و زنبق و لاله سرمست و شادمان شوم... بال بگشایم و پرواز کنم تا فراسوی آسمان نیلگون... به ماه بروم... دوست دارم حتی پروانه‌‌‌ای ضعیف باشم... در کنار شمع نشینم و با سوختنش بمیرم... من از آدمهای رنگ به رنگ این شهر بیزارم... از مرگ باور‌ها و رویا‌هایم پریشانم... دلم پرواز میخواهد... راستش میترسم... میترسم دیر شود... دیگر آوازی سر ندهم و آب و دانه‌‌‌ای نخورم... میترسم زمانی در قفس گشوده شود که بار‌ها و بار‌ها تلاش کرده باشم برای شکستنش اما سرخورده نتوانسته باشم کاری از پیش ببرم... میترسم که زمانی در قفس را بگشایند که دیگر تمام آفاق و آرزو‌هایم را دفن کرده باشم و ذوق و شوقی برای پرواز نداشته باشم... میترسم میدانی؟! از گذر زمان و آینده و خودی که هر لحظه امکان دارد ناامید شود وحشت زده ام...

اگر به جای شخصیت دوست داشتنی کتاب مورد علاقم بودم...؟
بازدید : 540
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:38

گاهی شبها که به سختی میرسیدم میگفتم کاش تنها یک ماه فرصت برای زندگی داشتم... آنوقت میرفتم و ملتمش میشدم که بگذارید این یک ماه را بخندم... یگذارید زندگی کنم... راستش را بگویم من زیاد خسته میشوم... زیادآه و ناله میکنم زیاد حالم بد میشود اما آن وقت‌هایی که از دنیا میبرم و دلم هوای رفتن میکند آن زمانها در بدترین حالت خود هستم... حتی نه زمانهایی که میگوییم یک ماه بلکم زمانهایی که میسگویم ثانیه بعد را هم نمیخواهم...‌‌ان‌زمان‌هایی که فکرم چیزی جز نیست کردن خودم نیست... اما واقعا اگر لحظه بعد نباشم چه؟ اگر امشب اخرین شب زندگی ام باشد چه؟ زندگی کرده ام؟ نه... من زندگی را مردگی کردم... من خندیدم اما نقابی بیش نبود... به دل سرخ از زخم و خونم خیانت کردم و قه قهه زدم... بیشترین دروغم کلمه "خوبم" بود... خواهر فرزند نوه خوبی نبوده ام... حداقل به زبان خودشان که نه از من راضی بودنت و نه برایشان دوست داشتنی بوده ام... خدایم چه؟ آن بالاسری چه؟ رضایت او را جلب کرده ام؟! راستش شک دارم... اصلا در زندگی کاری کرده ام؟! به چیز‌هایی که میخواستم رسیده ام یا فقط به فردا افکنده ام؟ زندگی نکرده ام... اصلا لیاقت سنگ مزاری دارم؟ بر رویش چه بنویسند؟ بنویسند چند سال عمر؟ 19 سال؟ اصلا مگر 19 سال را زندگی کرده ام؟ شاید دو سال اولش را در عین نفهمی‌زندگی کرده باشم...

اگر پرنده بودی به کجا میرفتی؟
بازدید : 400
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 23:39

بازدید : 450
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 23:39

بازدید : 252
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 23:39

بازدید : 278
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 12:48

بازدید : 394
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 12:48

خودم را میشناسم... اگر شیدا شوم دست مجنون را از پشت میبندم... در دیوانگی همتا ندارم... حقیقتش را بگویم، از عشق میترسم... و میگویند از هر چه بترسی بد به سرت می‌آید و از این بیشتر از هر چه دیگری میترسم... عشق جوریست که بعده‌ها میابی موهبت بوده یا دردی بی درمان... نمیدانم... اما اکنون خوشحالم... همینکه اکنون دل در گرو کس ندارم و نیازی به آن نمیبینم هم آرامم میکند... نمیدانم باید بابت کدامشان قدردان باشم؟! بابت عزیزانی که پشتم را گرفتند و زخم‌هایم را بستند یا از بابت دل آسوده خاطرم؟!

نقش محتوا در سئو، محتوا در سئو فقط محتوای متنی نیست!

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی